جدول جو
جدول جو

معنی گشاده خد - جستجوی لغت در جدول جو

گشاده خد
خنده رو، گشاده رو، خندان، بسیم، فراخ رو، روباز، بشّاش، تازه رو، خوش رو، طلیق الوجه، بسّام، روتازه
تصویری از گشاده خد
تصویر گشاده خد
فرهنگ فارسی عمید
گشاده خد
(گُ دَ / دِ خَدد / خَ)
فراخ رخساره: از این کشیده قدی، گشاده خدی، لاغرمیان. (سندبادنامه ص 237)
لغت نامه دهخدا
گشاده خد
فراخ رخساره گشاده روی دارای چهره ای فراخ فراخ رخساره: ازین کشیده قدی گشاده خدی لاغر میانی فربه سرینی غزال چشمی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گشاده رو
تصویر گشاده رو
خوش رو، خندان، مقابل روبسته، بی حجاب
فرهنگ فارسی عمید
(گُ دَ / دِ سُ خَ)
فصیح و زبان آور. (ناظم الاطباء). گشاده زبان:
گشاده سخن مرد با رای و کام
همی آب حیوانش خواند به نام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ سَ)
بی حجاب. سرباز. روی گشاده:
گشاده سر کنیزان و غلامان
چو سروی در میان شیرین خرامان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ /یِ بَ تَ)
باز شدن. مقابل بسته شدن: انشراح، گشاده شدن دل. استطلاق، گشاده شدن شکم. (تاج المصادر بیهقی). تفتﱡق. (زوزنی). انفتاح. (منتهی الارب). تفتح. (دهار) : اجهاد، گشاده شدن هوا. (منتهی الارب) :
اگر خلاف کند با هواش چرخ فلک
ز هم گشاده شود بی خلاف چنبر او.
امیرمعزی (دیوان چ عباس اقبال ص 683).
و در دبستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود. (کلیله و دمنه)، رها شدن. آزاد شدن:
گشاده شد آن کس که او لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست.
فردوسی.
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
به چنگ است ما را غم و سرد باد.
فردوسی.
که از جنگ برگشت پیروز باد
گشاده شد از بند پای قباد.
فردوسی.
پسر علی... سخت جوان بود، اما بخرد... تا لاجرم نظر یافت و گشاده باشد از بند من. (تاریخ بیهقی) .... بر آخورش استوار ببندد، چنانکه گشاده نتواند شد و اگر گشاده شود خویشتن را هلاک کند. (تاریخ بیهقی)، حل شدن. آسان گشتن. قابل فهم گردیدن:
حدیث مبهم و مشکل بدو گشاده شود
اگر ندانی زو پرس مشکل و مبهم.
فرخی.
، فتح شدن. مسخر شدن: نزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه که خلیفۀ پیغمبر (ص) باشد بر دست وی شهرستان قسطنطنیه گشاده شود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مملکت همه بیشتر بر دست او گشاده شود. (تاریخ سیستان). و طبرستان و تمیشه و دیگر جایها گشاده شد. (مجمل التواریخ و القصص). پس عبداﷲ بن ابی بکر به سجستان رفت و با نبیل (رتبیل) حرب کرد و سجستان گشاده شد. (مجمل التواریخ و القصص)، انجام شدن. درست شدن. بسامان شدن: نمیدانم که این احوال چون است، امیدوارم که این کار بر من گشاده شود. (اسکندرنامۀنسخۀ سعید نفیسی)، رفع شدن. برطرف شدن: و اگر اتفاق افتد که خداوند تشنج را تب آید بدین تشنج گشاده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، سر باز کردن. ترکیدن: چون آماس گشاده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرگاه که آماس ریم گشاده خواهد شد... و از زور که گشاده خواهد شد نیک بلرزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر دبیله در یک هفته گشاده نشود یا علامت پختگی پدید نیاید... (ذخیرۀخوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ کَ)
بذال. بخشنده. باسخاوت. کریم:
صفتش مهتر گشاده کف است
لقبش خواجۀ بزرگ عطاست.
فرخی.
مفضلا مقبلا گشاده دلا
منعما مکرما گشاده کفا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
آنکه یا آنچه پای آن گشاده باشد، میان دو پای آن فراخ بود: جانب، اسب گشاده پا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ دِ)
دلباز. مبسوط:
که پیروز رفتی و بازآمدی
گشاده دل و بی نیاز آمدی.
فردوسی.
، خوشحال و بافرح. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) :
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند.
فردوسی.
پذیره شدش رستم زال سام
سپاهی گشاده دل و شادکام.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او آورند
گشاده دل و تازه رو آورند.
فردوسی.
به آئین همه پیش باز آمدند
گشاده دل و بی نیاز آمدند.
فردوسی.
، جوانمرد. دارای بخشش. (از ناظم الاطباء). کریم. بخشنده، دارای سعۀ صدر:
بزرگان ایران گشاده دلند
تو گویی که آهن همی بگسلند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ رُ)
خندان. بشاش. مسرور:
همه دختران شاد و خندان شدند
گشاده رخ و سیم دندان شدند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
صفت مرکّب}}روباز مقابل روبسته. چهرۀ روپوش نگرفته. بی حجاب:
خوبرویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی ؟
سعدی.
اما در خلوت با خاصان گشاده رو و خوشخو آمیزگار اولیتر. (گلستان)، خوشگل. مقبول. زیبا:
زآن روی که بس گشاده روی است
مویم چو زبان، زبان چو موی است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گشاده در
تصویر گشاده در
آنکه در خانه اش بروی مردم باز باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده دل
تصویر گشاده دل
دارای سعه صدر، بشاش شادمان، جوانمرد سخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده رخ
تصویر گشاده رخ
بانشاط بشاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده رخی
تصویر گشاده رخی
حالت و کیفیت گشاده رخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده رو
تصویر گشاده رو
آنکه چهره اش باز باشد بی حجاب مقابل رو بسته، زیبا جمیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده سخن
تصویر گشاده سخن
فصیح بلیغ سخنور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده سر
تصویر گشاده سر
روباز بی حجاب
فرهنگ لغت هوشیار
باز شدن مقابل بسته شدن، رهاگشتن آزاد شدن، ظاهرشدن آشکار شدن، حل شدن آسان گشتن، مسخر شدن بتصرف در آوردن، زایل شدن بر طرف گردیدن، سرباز کردن (دمل جراحت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده کف
تصویر گشاده کف
گشاده دست بخشنده بخشنده سخی کریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده شدن
تصویر گشاده شدن
((~. شُ دَ))
باز شدن، رها شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشاده دل
تصویر گشاده دل
((~. دِ))
بشاش، جوانمرد
فرهنگ فارسی معین
بانشاط، بشاش، تازه رو، خندان، خوش خلق، خوشرو
متضاد: بدخو، گرفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد